ابوالفضل جونابوالفضل جون، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

صفحه خاطرات ابوالفضل تبرايي

خاطره1

1395/5/21 11:22
نویسنده : ابوالفضل جون
294 بازدید
اشتراک گذاری

كاري كردم كارستون... من خودم ياد نگرفتما...مامان جونم بهم ياد داد منم زودي ياد گرفتم...بابا جونم هر وقت بعد ازظهرا از سر كار مياد خونه ازم ميپرسه...ابوالفضل جونم/ناناس بابا/خوشتل بابا/... گربه چي ميشه؟منم ميگم(كت) وهمينطوري ميپرسه(هاپو-پنجره-ماشين-در-صبح بخير-سلام) منم به انگليسي جواب باباجونو ميدم...فقط يه چيزي رو نميتونم خوب ياد بگيرم...بلدماولي فراموش ميكنم...اونم هميشه به باقلا ميگم (قورباغه)...واسه چي ميخندي /خوب فراموش ميكنم ديگه... مامان جونم بهم قول داده كه 4 ساله شدم برم كلاس زبان...آخ جونم خيلي دوست دارم...

حالا يه خاطره خوشتل بگم براتون:

ديشب (چهارشنبه95/05/20)من وباباجون ومامان جون رفتيم خونه همسايه پاييني...يه دوست خوب دارم اسمش سيده فاطمه هستش،بابا بزرگش چندروز مريض بودش وبردنش بيمارستان بستريش كردن، تا اينكه ديروز آوردنش خونه،ما هم رفتيم خونشون... من از اين بابابزرگ فاطمه خيلي ميترسم...بيچاره نه ميتونه حرف بزنه...نه راه بره...فقط رو تخت خوابيده هستش... از اون موقعي كه پامو گذاشتم تو خونشون با دو تا دستام جلوي چشامو گرفتم تا بابابزرگ فاطمه رو نبينم...بابا جونم هي منو ناز ميكرد و ميگفت اين بابا جون فاطمه هستش،مريضه،چشاش بسته... تو چشاتو باز كن نگاش كن... بازم جرات نداشتم چشامو باز كنم، بعدش يه فكري زد به سرم... الكي خودمو زدم به خواب،تو بغل بابايي خوابيدم(الكي)...بعدش فاطمه رفت واسم بالش وپتو آورد... بابائي منو رو زمين خوابوند...منم الكي چشامو بستم و خودمو زدم به خواب...فكر كنم يه يك ساعتي اونجا بوديم...بعدش اومديم بيرون...از در اتاقشون كه اومديم بيرون من چشامو باز كردم وباباجونم گفت بيدار شدي..منم گفتم الكي خوابيدم... بابا يي وماماني  زدن زير خنده...

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

❤ معصومه ❤
30 شهریور 95 12:41
سلام شما هم وبلاگ قشنگی دارین ممنون ک به وبم سرزدین