مادربزرگم رفت پیش خدا...
مادربزرگ مادر بزرگ کجایی
نگو که توی خواب قصه هایی
چشمای ما به راه تو نشسته
تو این هزارو یک شب جدایی
♥♥♥
روز شنبه 11مرداد1399ساعت 8شب...زنگ تلفن باباجون به صدا دراومد...باباجون دل تو دلش نبود...عموجون از اونور خط میگفت سریع خودتو برسون بیمارستان حال مامان خوب نیست...ولی دیگه خیلی دیر شده بود تا مادرجون آخرین حرف باباجونو بشنوه...آخه وقتی باباجون رسید بیمارستان، دید یه تخت که روش یه کیسه زیپ دار هستش دارن از ته سالن میارن...باباجون بقیه اتفاقاتو دیگه واسم نگفت!!!
♥♥♥
وقتی بجای کلاغ در آن بازی کودکانه گفتم: مامان بزرگ پـر؛
خندیدی و گفتی: من که پر ندارم!!!
بزرگ تر که شدم فهمیدم، تو هم پر داشتی…
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی